بیا داستان را وارانه کنیم.
دخترت با مردی فرار کرده اما برگشته خانه و تو احساس میکنی ناموست لکه دار شده و نمیتوانی سرت را در محله و شهرت بلند کنی.
اهل گفتگو با دخترت نیستی
اهل تحمل سختی ه نیش و کنایه موقت هم محله ایها و به خیالت کل مردم شهر نیستی.
مدام در ذهنت نشخوار میکنی ناموست لکه دار شده .
چرا برای حل این شرم درونی به جای کشتن دخترت فکر کشتن خودت را نکردی؟
چرا به جای رومینا خودت را نکشتی ناپدر؟