صبح
با مادرصحبت میکردم صدای ناله پدر میآمد . مادر گفت میخواهی با تلفن صحبت کنی؟
گوشی را گذاشت روی گوشش
همین که گفتم سلام بابایی ناله اش قطع شد
اشک بود که میبارید در اشک و احساسم به او خفه شده بودم .
گفته بودم که او پاشنه آشیل من است .