loading...

بوس ماهی

بازدید : 4
شنبه 26 بهمن 1403 زمان : 15:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بوس ماهی

در بدترین حالت زیستی پدر خانه آمد.
با دستگاه اکسیژن ساز نفس می‌کشید. داروهای خوراکی را می‌سابیدیم و از را لوله گاواژ با غذای میکس شده به او می‌خوراندیم و آب خوراندن به او باید یادمان نمی‌رفت. برای اینکه عفونت مثانه جان نگیرد از ارو شیت استفاده میکردیم . حواسمان به مانیتور حیاتی بود و‌هانیه و آقا صالح برای پدر تخت بیمارستانی آورده بودند . تشک مواج ... و زخم بستر انقدر شدید و فراگیر بود که گوش‌های پدر هم زخمی‌بود.
پدر همانگونه خشک و بی تحرک در حالت جنینی قرار داشت . یادم نمی‌آید چند بسته پنبه خریدیم و به حالت دایره چیده بودیم تا پدر بدنش با تخت برخورد نکند و نسخه‌های محمد رضا را اجرا میکردیم برای درمان زخم بستر.
مرد

درد می‌کشید
و
من هر بار به او سرم میزدم دو دستی میکوبیدم توی سرم که آخر من چرا !

همه ما درد می‌کشیدیم

آخر دوست داشتن با آدم چه‌ها که نمی‌کند .

ما به آخر خط زنده ماندن پدر رسیده بودیم
همه این را می‌دانستیم اما خب دست از تلاش بر نمی‌داشتیم به امید اینکه چشم باز کند و خودش نفس بکشد.

تا فاجعه سهمیه بندی برق در تابستان شاید هم بهار پیش آمد .
برقها می‌رفت
همه دستگاها از کار می‌افتاد
هر بار که برق قطع می‌شد نفس م تنگ می‌شد
پدر الان است که تمام کند اکسیژن ساز کار نمی‌کرد . او نمی‌توانست نفس بکشد .... آن لحظه‌ها می‌نالیدم در درونم.

یادم هست وحید آن روزها می‌خواست موتور برق بنزینی اش را بفرستد تبریز تا اگر برقها رفت پدر هنوز نفس داشته باشد .

آن روز‌ها گذشت
و
هنوز بعد گذشت سالها برقها که قطع می‌شود جای از وجودم ناله می‌کند که کسی در این حوالی نفس کم آورده و دارد می‌میرد .

بازدید : 2
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 22:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بوس ماهی

مادرم پدرم را خیلی دوست دارد. تنها نقطه اتصال او به این دنیاست. فردا وقت ملاقات رفتیم دیدنش خودشان بیمار را پذیرش کرده بودند. پدر آرام خوابیده بود در اتاقی شلوغ . این بار امیدی نداشتم و مادر ساکت ترین آدم دنیا بود .
برکت و سلامتی می‌خواهم برای فامیل‌های پدری ام. بخواهم نسبت فامیلی مان را بگویم می‌شود یک سطر
اما
همان دو سه نفر با هم هماهنگ گردند
تا همراه پدر بمانند
صبح‌ها سر کار سنگین می‌رفتند شب‌ها پیش پدر بیدار . یک همراه هم پیدا کردیم که به عزیزانمان زیاد سخت نگذرد.

همین جا ممنونتانم حمید و سعید و ابراهیم.

پدر تخته چوبی در حال جنینی بود .
درمان به عفونت جواب نمی‌داد

زخم بستر شروع شد

پدر مدت طولانی در بیمارستان ماند. همه فرسوده شده بودیم. حتی پدر که روز به روز مچاله تر می‌شد . زخمها که گسترده می‌شد، عفونتی که به دارو جواب نمی‌داد نفسی که نمی‌آمد و نمی‌رفت.

تا پدر مرخص شد
چه مرخص شدن جاودانه ای
بهتر است مثل راز همین جا بماند .

کاش خدمات به جای آن روز، این روز فریاد می‌زد که بیمار را دزدید .

بازدید : 4
جمعه 25 بهمن 1403 زمان : 22:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بوس ماهی

قلبم توی دهنم می‌زند . مغزم کار نمی‌کند. منتظر فاجعه هستم !

این ترس از روزهای گرم تابستان شروع شد
شاید هم بهار بود یادم نمی‌آید.
بابا حالش بد شد، نشانه‌های عفونت مثانه!
کار از کار گذشته بود و نگهداری از او در منزل محال بود تا دستور پزشک متخصص بیمارستان به دستم برسد که رسید . حال پدر بد شد و زنگ زدم به آمبولانس و بابا را بردند به بیمارستان مونث مذکر امام رضا
برای این می‌گویم مذکر مونث، چون اگر بیمارت مرد باشد همراه بیمار باید مرد باشد و اگر زن همراه بیمار بایستی زن باشد . اگر کسی را نداشته باشی باید هزینه کنی و همراه‌ی با جنسیت بیمارت استخدام کنی !
بابا رو از آمبولانس پیاده کردند و هیچ کمکی نداشتم و از علائم مشخص بود دارد هوشیاری اش را از دست می‌دهد . به خدمات اشاره کردم سریع ببرش بالا من کارهای اداری را انجام بدهم و بیایم اما کسی صدایم را نشنید. بی خیال هر چه شدم و فقط میدانستم باید بابا را به بخش و فضا امن برسانم و همان خدمات پشت سرم داد میزد که فرار کرد با بیمار !!!
با تن بی جانم تخت را هل میدادم. به بخش رسیدم و از باز کردن در یکی از همراهان بیمار سوء استفاده کردم و تخت را درون بخش هل دادم.
راستش فضا جوری بود که کسی از من دنبال پذیرش بیمارستان نبود. سریع پزشک بالا سرش آمد و گفتم در پنج دقیقه رفت به کما ! باورم نکرد!

خودم را معرفی کردم و دنیا تغییر کرد بعله پدر به کما رفته ! سریع وسایل مورد نیاز آی سی سو رو وارد آن گوشه بیمارستان می‌کنند و پدر به ابزار حیاتی وصل شد .
پرستار آمد با سرم و ...
دنیا و حتی فضا تاریک بود

پزشک متخصص شیفت آمد و دستورهایی داد

پرستارهای که نصف نصف سن من رو داشتن آمدند از پدر خون بگیرند نتوانستند و برای مجموعه‌‌‌ای از آزمایشها خون لازم بود.
عصبانی نشدم
خندیدم
خب باید یاد می‌گرفتند
بابا هم درد را نمی‌فهمید
گفنم می‌تونم کمکتون کنم ؟ قلق بدن پدر را می‌دانم.
گفتند نه و بعد گفتند این بخش و مسئول‌های بخش فرشته اند و همراه و نمی‌دانم چه !
سرنگ‌ها را تحویلم دادند و شروع کردم ... شیشه‌های نمونه گیری تمام نمی‌شد و مثل همیشه وقتی عصبی ام می‌خندیدم و شوخی می‌کردم یکهو از پشت سر صدایی آمد
پرستار مسئول شیفت بخش و پزشک متخصص پشت سرم بودند و من از ترس توبیخ پرستاران باز خودم را معرفی کردم و به خنده گفتم خون گیری از پدر قلق دارد و من مسئول این خطا بیمارستانی ام که خندیدند و گفتند کارت را بکن

و پدر را به آنها سپردم و با اشک روانه خانه ش
گیج و منگ بودم بروم خانه بگویم پدر با تب رفت به بیمارستان و الان به کما رفته؟
همراه را چه کنم ؟
پدر بر می‌گردد؟


تعداد صفحات : 3

آمار سایت
  • کل مطالب : 32
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 15
  • بازدید کننده امروز : 16
  • باردید دیروز : 69
  • بازدید کننده دیروز : 69
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 986
  • بازدید ماه : 2443
  • بازدید سال : 3348
  • بازدید کلی : 46184
  • کدهای اختصاصی