در بدترین حالت زیستی پدر خانه آمد.
با دستگاه اکسیژن ساز نفس میکشید. داروهای خوراکی را میسابیدیم و از را لوله گاواژ با غذای میکس شده به او میخوراندیم و آب خوراندن به او باید یادمان نمیرفت. برای اینکه عفونت مثانه جان نگیرد از ارو شیت استفاده میکردیم . حواسمان به مانیتور حیاتی بود وهانیه و آقا صالح برای پدر تخت بیمارستانی آورده بودند . تشک مواج ... و زخم بستر انقدر شدید و فراگیر بود که گوشهای پدر هم زخمیبود.
پدر همانگونه خشک و بی تحرک در حالت جنینی قرار داشت . یادم نمیآید چند بسته پنبه خریدیم و به حالت دایره چیده بودیم تا پدر بدنش با تخت برخورد نکند و نسخههای محمد رضا را اجرا میکردیم برای درمان زخم بستر.
مرد
درد میکشید
و
من هر بار به او سرم میزدم دو دستی میکوبیدم توی سرم که آخر من چرا !
همه ما درد میکشیدیم
آخر دوست داشتن با آدم چهها که نمیکند .
ما به آخر خط زنده ماندن پدر رسیده بودیم
همه این را میدانستیم اما خب دست از تلاش بر نمیداشتیم به امید اینکه چشم باز کند و خودش نفس بکشد.
تا فاجعه سهمیه بندی برق در تابستان شاید هم بهار پیش آمد .
برقها میرفت
همه دستگاها از کار میافتاد
هر بار که برق قطع میشد نفس م تنگ میشد
پدر الان است که تمام کند اکسیژن ساز کار نمیکرد . او نمیتوانست نفس بکشد .... آن لحظهها مینالیدم در درونم.
یادم هست وحید آن روزها میخواست موتور برق بنزینی اش را بفرستد تبریز تا اگر برقها رفت پدر هنوز نفس داشته باشد .
آن روزها گذشت
و
هنوز بعد گذشت سالها برقها که قطع میشود جای از وجودم ناله میکند که کسی در این حوالی نفس کم آورده و دارد میمیرد .